روزی از کوی ترسایان عبور می کردم.
دیدم پیر زنی نصرانی، ناله و نفرین کنان، با چوب و جارو بدنبال پسر جوانش افتاده بود و او را می زد و فریاد می کرد که : خدایت مرگ دهد ! جوانی ات تباه شود ! شراب که می نوشی، مال مردم که می دزدی، بنگ که می خوری، با زن همسایه که سَر و سر داری، با دختر مردم که فسق می کنی، پس به یکباره بگو مسلمان شده ام و مرا راحت کن !!
"عبید زاکانی"
نظرات
ارسال یک نظر